باز امشب من و این آه
دستم از دست تو کوتاه
دلم از یاد تو لبریز
ماه شب سرد و غم انگیز
کاروانهای خیالم
همه خسته
از غم دوری این منزل پنهان
به گل راه نشسته
آرزوها همه دربند
چهره خالیست زلبخند
بال رؤیای مرا با غم روی تو شکستند
همه شب یاد تو بودم
همه شب شعر تو را در دل مهتاب سرودم
همه شب فخر فروشی
پیش مهتاب که ای زشت هلالی !
به چه حالی ؟
توکه هر روز جمالت ز رخ صبح ببازی !
به چه نازی ؟
تو رخ ماه دلآرای مرا هیچ ندیدی
خم گیسوی پریشان
رخ آن ماه شب آرای مرا هیچ ندیدی
همه شب گفتم و گفتم
و به یاد تو نختم
آخر از دست تو در کوچه نشستم
از دل و ماه رخ دوست گذشتم
دلم از کوی تو پر زد
به هوای سر کوی دگری
پر زد و پر زد.....
ماه آزرده مرا گفت :
« ز چه اینگونه خموشی ؟
و چرا رخ زمن زشت نپوشی ؟»
گفتم ای مه چه وفاداری تو!
با من شب زده بیداری تو
کوچه لبریز شد از عطر سحرگاه
دیده بی تاب کسی در گذر از خلوت این راه
باز فردا من و این آه
دستم از دست تو کوتاه
کوچه وشعر من و خلوت این راه