سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترینِ برادرانت، کسی است که تو را به مدارانیازمند کند و به عذرخواهی ناچارت سازد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----24448---   بازدید امروز: ----1-----
جستجو:

 
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • ستون سوم 1
    نویسنده: سهیل مطوری سه شنبه 85/2/5 ساعت 1:15 عصر

    دو دوست قدیمی بعد از بیست سال به همدیگر می رسند. اولی از دومی می پرسد : تو این مدت چی کارمی کردی؟

    دومی : یادته که دانشگاه درس می خوندم ؟

    اولی :آره .

    دومی : از اونجا اخراج شدم.

    اولی : جه بد متاسفم .

    دومی : اما همین باعث شد برم بازار آزاد وخیلی پولدار بشم .

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی : اما وقتی پولدار شدم به عنوان محتکر وتروریست اقتصادی دستگیر شدم .

    اولی : چه بد، متاسفم . 

    دومی : اما به نفعم شد ، چون وقتی اومدم بیرون از زندان همه فکر می کردن جرم من سیاسی بوده و به همین دلیل محبوبیت پیداکردم و وارد سیاست شدم .

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی : اما بعد از یک مدت به خاطر سوء سابقه صلاحیتم رد شد .

    اولی : چه بد، متاسفم .

    دومی : اما به همین دلیل از حکومت بیرون اومدم ونویسنده شدم .

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی : اما دوباره دستگیر شدم .

    اولی : چه بد، متاسفم .

    دومی : بعد که آزاد شدم خیلی معروف شدم.

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی :وبه همین دلیل دایما" مشکل پیدا می کردم .

    اولی : چه بد، متاسفم  .

    دومی : ببینم ! تو این مدت که ما همدیگه رو ندیدیم ، تو بجز این دوتاجمله (چه خوب ، خوشحالم ) و ( چه بد، متاسفم  ) هیچی دیگه یاد نگرفتی ؟

     


    نظرات دیگران ( )

  • بدون تیتر 1(زخم های عشق )
    نویسنده: سهیل مطوری سه شنبه 85/2/5 ساعت 12:57 عصر

    . . . چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا ، پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد واز شادی کودکش لذت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید که بسوی فرزندش شنا می کند ، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد ، پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .

    تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد ، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند.

    کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریادهای مادر را شنید ؛ به طرف آنها دوید و با چنگک محکم آنقدر بر سر تمساح زد تا او را کشت . پسر را سریع به بیمارستان رساندند.دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود وروی بازوهایش زخم ناخن های مادرش مانده بود .خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد؛ پسر شلوارش را کنار زد وباناراحتی زخم ها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد وگفت : (( این زخم ها را دوست دارم ، اینها خراش های عشق مادرم هستند.))


    نظرات دیگران ( )

  • فسفرها 1
    نویسنده: سهیل مطوری سه شنبه 85/2/5 ساعت 12:34 عصر

    همه ی اتفاق های بزرگ از آنجایی شروع می شود که

    فکر آدمی تمام می شود !. . .


    نظرات دیگران ( )

  • آب را گل کرد ند. . . ( به مناسبت اول اردیبهشت )
    نویسنده: سهیل مطوری سه شنبه 85/2/5 ساعت 12:13 عصر

    دیدی آخر سهراب

    مردم بالادست

    که طراوت را از راز سحر می چیدند

    و نجابت را سرلوحه دل می کردند

    آب را گل کردند

    لاله را دار زدند

    نان خشکیده مرد لب جو

    ز کَفَش دزدیدند

    و سپیدار کهنسال  و غریب ادراک

    همچنان تشنه تر از تشنه بماند

    و ز میان  گل و آب

    چهره ای مات به جادویی دنیای سراب

    چه شده است ؟

    روی ز یبا دو برابر نشده

    دیدی آخر سهراب

    آنهمه می گفتی

    آب را نه

    حتی آب را گل نکنیم

    آب را نه

    دهن هر سخنی را پر از گل کردند

    تو کجایی سهراب ؟ 

    آب را گل کردند.

    .


    نظرات دیگران ( )

  • تراوش قلم
    نویسنده: سهیل مطوری سه شنبه 85/1/29 ساعت 3:43 عصر

    برنده

    دیگران را نکوهش می کند ولی آنان را می بخشد 

    بازنده

    چنان بزدل  است که قادر به نکوهش دیگران نیست

    وچنان حقیر است که قادر به بخشیدن دیگران هم نیست.

     


    نظرات دیگران ( )

  • ای کاش. . .
    نویسنده: سهیل مطوری سه شنبه 85/1/29 ساعت 3:26 عصر

      کاش حرفی از جدایی ها نیود

    یا اگر بود آشنایی ها نبود

     

    فصل شادی وگل افشانی گذشت

    عمر کوتاه غزل خوانی گذشت

     

    آی یاران! سینه تان بی کینه باد 

    قلبتان روشنتر از آیینه باد

     

    می روی؛ اما دلم پیش شماست

    وین دلِ شوریده , درویش شماست

     

    می روی وین چند بیت ساده را 

    یادگاری می نهم پیش شما

     

    گرچه شعرم پیش پا افتاده است

    نغمه ی یک قلب صاف وساده است


    نظرات دیگران ( )