سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگی و درمان است . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----24789---   بازدید امروز: ----8-----
جستجو:

 
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • ستون سوم 1
    نویسنده: سهیل مطوری سه شنبه 85/2/5 ساعت 1:15 عصر

    دو دوست قدیمی بعد از بیست سال به همدیگر می رسند. اولی از دومی می پرسد : تو این مدت چی کارمی کردی؟

    دومی : یادته که دانشگاه درس می خوندم ؟

    اولی :آره .

    دومی : از اونجا اخراج شدم.

    اولی : جه بد متاسفم .

    دومی : اما همین باعث شد برم بازار آزاد وخیلی پولدار بشم .

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی : اما وقتی پولدار شدم به عنوان محتکر وتروریست اقتصادی دستگیر شدم .

    اولی : چه بد، متاسفم . 

    دومی : اما به نفعم شد ، چون وقتی اومدم بیرون از زندان همه فکر می کردن جرم من سیاسی بوده و به همین دلیل محبوبیت پیداکردم و وارد سیاست شدم .

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی : اما بعد از یک مدت به خاطر سوء سابقه صلاحیتم رد شد .

    اولی : چه بد، متاسفم .

    دومی : اما به همین دلیل از حکومت بیرون اومدم ونویسنده شدم .

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی : اما دوباره دستگیر شدم .

    اولی : چه بد، متاسفم .

    دومی : بعد که آزاد شدم خیلی معروف شدم.

    اولی : چه خوب ، خوشحالم .

    دومی :وبه همین دلیل دایما" مشکل پیدا می کردم .

    اولی : چه بد، متاسفم  .

    دومی : ببینم ! تو این مدت که ما همدیگه رو ندیدیم ، تو بجز این دوتاجمله (چه خوب ، خوشحالم ) و ( چه بد، متاسفم  ) هیچی دیگه یاد نگرفتی ؟

     


    نظرات دیگران ( )