آدم برفی با نور خورشید چشماشو باز کرد . این اولین باری بود که اونو می دید. آخه بچه ها تازه دیشب ساخته بودنش. اون قدر اونجا موند و به خورشید نگاه کرد تا یواش یواش آب شد و دیگه هیچی ازش نموند. ولی هیچ کس نفهمید که آدم برفی از گرمای آفتاب آب نشد،بلکه از شرم وجود خودش آب شد . از شرم اینکه خورشید بدون هیچ توقعی با تمام وجود و بدون کم وکاستی به اون تابید. ولی آدم برفی هیچ کاری نمی توانست براش انجام بده . حالا من و تو که خبر داریم چرا قدر این روزا رو نمی دونیم؟؟؟؟.......